درد دل با دلم
شبی در اوج شیدایی اسیر رنج تنهایی شکایت پیش دل بردم ز درد بی سروپایی که ای سوزانده ما را در غم عشق پری رویان چرا ساکن نمی گردی؛ به ساز جنگ می آیی؟ دمی بگذار آرامش رفیق و همدمم گردد قرین و مونس غم شد چرا عیشم نمی پایی؟ دراین عالم خریداری نمی یابی که دل جوید نباشد گوش غمخواری ، دریغ از چشم بینایی عجب دارم از این غربت که مارا کشت ز تلخی بیاور جان شیرینی بنوشان جام مینایی از درد سخن گفتن و از درد شنیدن با مردم بی درد خودش.