سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هوای خوش

نرو نرو

  نرو , نــرو
تو هم مثل من نمى تونى دووم بیارى , نــرو
تو هم مثل من تو غصه کم میاری , نــرو
اااااه نــرو

نـرو , نــرو
تو هم تابون غم میدى أى من , نــرو
تو هم طاعون غم می گیری أى من , نــرو
ااااه نــرو

نرو , نــرو
تو که میدونى من بى تو , تو بى من یعنی حسرت
تو که میدونى بى جواب میمونه عشق و عادت
تو که میدونى کم میشم
تو که میدونى کم میشى
تو که میدونى هم اَغوش غم میشی , نـرو
اااه نرو , اااااه نــرو

برى جواب روزات رو چی میدى ؟
حرفهاى ما رو تو گوش کى میگى ؟
تو میدونى توى این بچه بازى , من و تو هر دو بازنده بازیم

نرو , که رفتنت صلاح ما نیست
ببین جدایى تو نگاه ما نیست
نرو نزار بگن عشق یعنى حسرت
نزار که این تمنى بشه نفرت

نرو , نــرو
تو که میدونى من بى تو , تو بى من یعنی حسرت
تو که میدونى بى جواب میمونه عشق و عادت
تو که میدونى کم میشم
تو که میدونى کم میشى
تو که میدونى هم اَغوش غم میشی پس نـرو
اااه نرو , نــرو


یادم امد شوق روزگار کودکی

    نظر

یادم امد شوق روزگار کودکی

 مستی بهار کودکی

رنگ گل جمال دیگر در چمن داشت

اسمان جلال دیگرپیش من داشت

شور و حال کودکی بر نگردد دریغا

قیل وقال کودکی بر نگردد دریغا

به چشم من همه رنگی فریبا بود

دل دوراز مکتب من شکیبا بود

نه مرا سوز سینه بود

نه دلم جای کینه بود

شور و حال کودکی بر نگردد دریغا

قیل وقال کودکی بر نگردد دریغا

روز وشب دعای من بوده با خدای من

کز کرم کند حاجتم روا

انچه مانده از عمر من به جا

گیرد وپس دهد دمی مستی کودکانه مرا

شور و حال کودکی بر نگردد دریغا

قیل وقال کودکی بر نگردد دریغا

 


بخون و نظر بده

آدمک آخر دنیاست بخند آدمک مرگ همین جاست بخند/ آن خدایی که بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست بخند/ دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند/ فکر کن درد تو ارزشمند است فکر کن گریه چه زیباست بخند/ صبح فردا به شب نیست که نیست / تازه انگار که فرداست بخند/ راستی آنچه به یادت دادیم پر زدن نیست که درجاست بخند/ آدمک نغمه آغاز نخوان به خدا آخر دنیاست بخند


ای کاش...................................................

    نظر

 

کاش بر ساحل رودی خاموش عطر مرموز گیاهی بودم چو بر آنجا گذرت می افتاد به سرا پای تو لب می سودم کاش چون نای شبان می خواندم بنوای دل دیوانه تو خفته بر هودج مواج نسیم میگذشتم ز در خانه تو کاش چون پرتو خورشید بهار سحر از پنجره می تابیدم از پس پرده لرزان حریر رنگ چشمان ترا میدیدم کاش در بزم فروزنده تو خنده جام شرابی بودم کاش در نیمه شبی درد آلود سستی و مستی خوابی بودم کاش چون آینه روشن میشد دلم از نقش تو و خنده تو صبحگاهان به تنم می لغزید گرمی دست نو

 

 


ای خدا دوست دارم

 در این سرای بی کسی ، کسی به در نمی زند

به دشت پر ملال ما، پرنده پر نمی زند

 

یکی ز شب گرفتگان، چراغ برنمی کند

کسی به کوچه سار شب، در سحر نمی زند

 

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

 

گذرگهیست پر ستم، که اندرو به غیر غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

 

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

 

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم ام سزاست

وگرنه بر درخت تر، کسی تبر نمی زند